معلولیتم جسمی- حرکتی است، اما ژنتیکی نیست. در دوران بچگی به خاطر پوکی استخوان شدید، شکستگیهای متعددی داشتم و مدام در بیمارستان بستری بودم. کمی که بزرگتر شدم، بریس گذاشتم و حالا با آن راه میروم
به گزارش روابط عمومی موسسه نیکوکاری رعد الغدیر به نقل از جوان آنلاین، فرزانه و محسن از زوجهای شاغل در مؤسسه رعدالغدیر هستند که در یک برنامه تفریحی تئاتر از طرف مؤسسه باهم آشنا شدهاند. آنها برای ازدواجشان با مخالفتهای زیادی روبهرو بودهاند، ولی از آنجا که یاد گرفته بودند چطور با مشکلات مقابله کنند تا به هدف برسند، برای رسیدن به این هدف هم تلاش کرده و بالاخره زندگی مشترکشان را بعد از رضایت والدینشان شروع کردهاند. فرزانه متولد ۷۴ و محسن متولد ۶۶ است. آنها در گفتوگویی به سؤالاتم پاسخ دادند. ابتدا فرزانه گفت: معلولیتم جسمی- حرکتی است، اما ژنتیکی نیست. در دوران بچگی به خاطر پوکی استخوان شدید، شکستگیهای متعددی داشتم و مدام در بیمارستان بستری بودم. کمی که بزرگتر شدم، بریس گذاشتم و حالا با آن راه میروم.
آیا خواهر و برادر دیگری دارید؟
بله. من دختر سوم خانواده هستم و دو خواهر دیگرم سالم هستند.
در دوران تحصیل مشکلی نداشتید؟
بدون مشکل که نبود، چون نمیتوانستم راه بروم. در ابتدای تحصیل مادرم مرا با کالسکه به مدرسه میبرد. بعد که بزرگتر شدم با دوچرخه رفت و آمد میکردم تا اینکه بریس گرفتم و به دانشگاه رفتم.
مدرک تحصیلیات چیست؟
کارشناس حسابداری.
چطور با مؤسسه رعدالغدیر آشنا شدید؟
شش سال قبل. بهانه این آشنایی به زمانی برمیگردد که میخواستم گواهینامه بگیرم. پدرم قول داده بود اگر گواهینامهام را بگیرم، برایم ماشین میخرد. قسمت بود ماشین را از فرد معلول خریداری کنیم. او این مؤسسه را پیشنهاد داد و من که ترم آخر دانشگاه بودم به اینجا آمدم.
به چه قصدی وارد مؤسسه شدید؟ آیا از همان اول قصد کار کردن داشتید؟
ابتدا برایم جنبه تفریح داشت، اما وقتی در کلاس کامپیوتر شرکت کردم، جدیتر شدم و با هدف کلاسها را دنبال کردم. بعد برای پروژهای نیرو میخواستند که تست گرفتند و نمره آوردم. حالا هم مسئول مرکز تماس هستم.
کجای زندگی خیلی سخت گذشت؟
دوران بچگیام که همه در بیمارستان رقم خورد.
با این تعاریف به شما ثابت شده است معلولیت محرومیت نیست؟
البته معلولیت شاید در جاهایی محدودیت باشد، اما هیچ وقت نگران نبودم و هر کاری را با امید انجام میدادم.
ازدواجتان در چه سالی بود؟
پنج سال قبل. دو سال نامزد بودیم و حالا سه سال است زندگی مشترکم با محسن را شروع کردهام.
در کارهای خانه مشکلی ندارید؟
خیر. سعی میکنم همه امورات خانه را با عشق و آرامش به تنهایی انجام بدهم. هر جا لازم باشد محسن کنارم است.
آشناییتان چگونه رقم خورد؟
در یک اردوی تفریحی تئاتر بود که همدیگر را دیدیم و بعد او پیشنهاد داد و من هم قبول کردم؛ و بعد…
مخالفت خانوادهها خیلی ما را اذیت کرد، اما یاد گرفته بودیم برای رسیدن باید تلاش کرد. بالاخره تلاش کردیم تا اینکه سقف مشترکمان را ساختیم.
این همه امیدواری و پشتکار حتماً تکیهگاهی میخواهد. برای تو این تکیهگاه چه کسی یا چه کسانی بودند؟
اول که خدا امید همه بیپناهان است، بعد پدر و مادرم، به خصوص پدرم که به من اعتمادبهنفس بالایی میداد و مرا در همه کارها حمایت میکرد. اعتمادبهنفس که باشد، زندگی روند خوبی دارد.
چه توصیهای به دیگر معلولان دارید؟
باید قبول کنیم معلولیت جزئی از زندگیمان است. نباید با آن بجنگیم بلکه باید با موانع آن بجنگیم و امیدمان را از دست ندهیم.
شوهر فرزانه هم معلول و بیماریاش کلاب فوت است. محسن میگوید پدر و مادرش خیلی برایش زحمت کشیدهاند، چراکه رسیدگی و تصمیم عمل جراحی بموقع در همان دوران کودکی باعث شد درصد بالایی از بیماریاش درمان شود.
مدرک تحصیلیات چیست؟
دیپلم کامپیوتر.
در دوران مدرسه مشکلی نداشتید؟
خیر. بدون هیچ مشکلی در مدارس عادی درسم را خواندم.
حامیان شما چه کسانی بودند؟
پدر و مادرم. من خیلی به آنها مدیون هستم. اگر در دوران کودکی بموقع مرا عمل نمیکردند، الان نمیتوانستم راه بروم.
خواهر و برادر هم دارید؟ آنها سالم هستند؟
یک خواهر و یک برادر دارم که خدا را شکر مشکلی ندارند.
قبل از آشنایی با مؤسسه هم مشغول کار بودید یا به خاطر معلولیت خانهنشین بودید؟
یک روز هم در خانه ننشستهام. دو سال روزنامهنگار بودم. کلاسهای مختلفی مثل نقاشی و موسیقی میرفتم و سه سال هم معرقکاری میکردم؛ و آشنایی با مؤسسه؟
از طریق یکی از دوستانم به اینجا معرفی شدم.
در حال حاضر مشغول چه کاری هستید؟
کارشناس مرکز تماس هستم. پروژههایی را که مؤسسه با آنها قرارداد میبندد، پشتیبانی میکنم.
از ازدواج با همسرتان بگویید. چرا خانوادهتان مخالفت میکردند؟
آنها فکر میکردند فرزانه به خاطر معلولیتی که دارد، نمیتواند از مسئولیت خانهداری و همسرداری بربیاید. خب حق داشتند، اما من در مدتی که با او آشنا شده بودم به توانمندیهایش در کار ایمان پیدا کرده بودم و میدانستم میتواند در خانه و خانواده موفق باشد، ولی خانواده این توانمندیها را ندیده بود و این من بودم که باید ثابت میکردم. به لطف خدا توانستم آنها را راضی کنم و حالا هم من و هم فرزانه با زندگی خوبی که داریم، ثابت کردهایم که میتوانیم. حالا همسرم محبتی به دل آنها انداخته است که اگر یک هفته او را نبینند، سراغش را میگیرند.