دختری که از ترسهایش نترسید!

داستان نمکین زندگی و اشتغال به کار صدیقه عبدالمحمدی، از اپراتورهای توانیاب شاغل در مرکز تماس رعدالغدیر از زبان خودش.

نمیدونم چطوری شروع کنم. نوشتن و کلا شروع کردن یکم سخته. میشه گفت از نه گفتن هم سخت تره. این شرح حال هم بیشتر برای اینکه نوشتن رو دوست دارم مینویسم نه چیز دیگه. (میدونم تو دلتون دارید میگید آره جون عمت تو راست میگی) به هر حال من قبل از اینکه با رعدالغدیر آشنا بشم بیش از حد گوشه گیر و خجالتی بودم. تقریباً با هیچکس ارتباطی نداشتم. صبح تا شب وقتمو با یار با وفام کامپیوتر میگذروندم که چیزایی هم یاد گرفتم. دیگه تو خونه جزء یکی از دکوری ها حساب می شدم.

مهمترین خواسته ام هم پیدا کردن یه شغل مناسب بود که دنبالش گشتم ولی پیدا نشد. اصولا شغل برای بیشتر ما معلولین حکم ستاره ی سهیل رو داره. دیگه فکر میکردم تا آخر عمرم بیکار می مونم ولی چون قرار نیست زندگی همیشه طبق افکار و خواسته های ما پیش بره، خدا خواست یه روز مادرم اومد گفت دختر پاشو موسسه رعدالغدیر نیروی کار میخواد برو ببین چه خبره؟

یه چیزی میگم ولی نخندید، من تا قبل از اینکه پامو بزارم موسسه اصلا نمیدونستم که منم جز معلولین محسوب میشم. فکر میکردم فقط ویلچریها جز معلولان حساب میشن (تا این حد تباه بودم )

روزی که پامو گذاشتم موسسه، یکم اضطراب همراه هیجان خاصی داشتم. پیش خودم میگفتم یعنی میشه اینجا مشغول به کار بشم؟ میشه دیگه دستم تو جیب خودم باشه و بتونم با درآمدم هم خودم و هم عزیزانمو خوشحال کنم؟ اومدم موسسه که مدیر آموزش گفتن باید کارت معلولیت بگیری بعد بیای برای بقیه مراحل. بالاخره بعد از گرفتن کارت بهزیستی فرستاده شدم برای آموزش و کارآموزی.

اون موقع پروژه، پروژه ی یارانه بود و تعدادی از بچه ها در حال تماس بودن. منم نشستم کنار یکی از بچه ها و به صحبتها و مکالمه ها گوش میدادم و جزوه هایی که داده بودن تا بخونم رو مطالعه میکردم. من که تا اون موقع تجربه ی کار کردن نداشتم و جالب اینکه از تماس تلفنی و کار با تلفن متنفر بودم و فکر میکردم هیچوقتم از عهده ش برنمیام. بعد از ۳روز آموزش گرخیدم. گفتم دختر تو از پس این کار بر نمیای برو انصراف خودتو از حضور در این میدان اعلام کن. به سوپروایزر وقت گفتم من دیگه نمیام و پیتیکو پیتیکو رفتم طبقه اول قسمت آموزش (حاشیه امن که میگن اینجاست) و مدت ۸ ماه کلاسهای آموزشی و هنری رو گذروندم.

یه روز خانم اصلانی منو دید گفت چرا نمیای مرکز تماس کار کنی؟ پیش خودم فکر کردم از چی میترسی؟ چته مگه؟ نهایتش اینه نمیتونی و برمیگردی حاشیه امنت. به خدا توکل کردم و رفتم برای آموزش و شروع کار. با وجود همه ی استرسها و ترسها و هیجانات، کار داخل موسسه برام لذت بخش بود.

خودم رو جزیی از رعدالغدیر میدیدم. جزیی از آدمایی که باهاشون سنخیت و همسانی داشتم. با بودن بین بقیه احساس معذب بودن نمیکردم. رعدالغدیر باعث شد اعتماد به نفسم بیشتر بشه و جرات حرف زدن پیدا کنم. رعدالغدیر به من یاد داد هیچ کاری اونقدر سخت نیست که نشه انجامش داد. من داخل این موسسه گریه و خنده داشتم، خاطره های خوب و بد داشتم. مثلا یکی از خاطره های بامزه ای که یادم میاد زمانی بود که پروژه ورودی سبدکالا تازه اومده بود و تماسها هم بعضی ساعتا واقعا زیاد بود. من و چندتا از بچه ها رو هم گذاشته بودن رو نیمکت ذخیره ورودی ها، تا وقتی تماسها خیلی زیاد شد به عنوان یارهای تازه نفس بریم وسط میدون کمک بقیه. سرپرست هم خانم شریفی بود. از قضا روز اول پروژه بود، منم در حال تماس بودم که خانم شریفی گفت عبدالمحمدی بیا بالا. منم خیلی مصمم و جدی باعجله شروع کردم قلم و کاغذ رو بردارم برم بالا اتاق کنفرانس که خانم شریفی لبخند زد گفت کجا دختر؟ منظورم اینه بیا روی خط. منم با خجالت و لبخند نشستم. از قرار بعد از یکی دو ساعت دیگه که تماسها دوباره زیاد شد خانم شریفی باز صدام زد گفت بیا بالا. بیا بالا گفتن همانا و من حواس پرتم همانا دوباره داشتم بار و بندیل اتاق کنفرانس رو می بستم که یهو دیدم همه خندیدن. خانم شریفی هم با خنده گفت از دست تو دختر، بیا روی خط.(من باختم،بدم باختم)

این یکی از خاطره های کوچیکی بود که از موسسه داشتم شاید برای خیلیا بی معنی باشه ولی خود همین خاطرات یکی از دلایل وابستگیم به موسسه هست. کار در رعدالغدیر بیشتر روی جنبه ی استقلال مادی زندگیم تاثیر داشت و داره و باعث شد به آینده کمی امیدوارتر بشم. خانوادم هم از این بابت خوشحال هستند. رعدالغدیر به من یاد داد که برای خودم و وقتم ارزش قائل بشم و اجازه ندم شخصی یا چیزی حال خوبم رو تغییر بده. (ماشالا چقدر حرف زدم) من زیاد اهل پرحرفی نیستم ولی تمام چیزایی که تا الان گفتم واقعیت داشت و اغراق نبود.

در آخر اینکه پیامی که از رعدالغدیر گرفتم اینه اگه کاری میکنی که به خودت نفع یا شادی میرسونه بقیه رو در این کارت سهیم کن تا بعدها به نیکی ازت یاد بشه.

ممنون از شمایی که این متن رو خوندید و از تمام دست اندرکاران خوب رعدالغدیر با وجود اینکه بعضی مواقع خیلی کم بوده که ازشون دلخور شدم، بابت تمام زحماتشون تشکر میکنم و امیدوارم خیر ببینن.

حال دل همه عالی و تن و فکرا سلامت

نظرات شما
0 دیدگاه ها
Inline Feedbacks
مشاهده تمامی دیدگاه ها
دیگر مطالب