[vc_row][vc_column][vc_column_text]
گفتوگو با محسن بهمن آبادی کارآفرین برتر بهزیستی سال ۸۷
فاطمه تیموری: دو سال بیشتر از زندگی اش نگذشته بود که از کمر به پایین فلج شد و در سن ۱۰ سالگی هم یکی از چشمهایش را از دست داد. اما هیچ یک از اینها مانع نشد تا از ادامه مسیر زندگی باز بماند. تلاش کرده است تا تواناییهایش را بالفعل کند. عاشق هنر است. ظرافت و زیبایی کارهای معرق و پیکرتراشی زیبایش باعث شده تا برای همیشه فراموش کنی او یک توانیاب است.
محسن بهمن آبادی ۲۴ سال دارد، همچون من و شما زندگی میکند و خیلی هم شادابتر از ماست. معرق را از سال ۸۰ شروع کرده است: «من متولد مشهدم و معرق را به صورت تجربی در مرکز توانیابان مشهد یاد گرفتم. بعد از یادگیری ام یک تابلوی «و ان یکاد» به مسجد امیرالمومنین هدیه کردم.
در مشهد حدود ۱۰ نمایشگاه گروهی برگزار کردیم. در آنجا دوستان خوبی داشتم مثل دکتر شریعتی که با پا نقاشی میکشید و مقام نهم جهانی را در این زمینه کسب کرد. من از او درسهای فراوانی گرفتم.
سال ۸۴ همراه خانواده ام به تهران آمدیم. در سال ۸۶، با یک کارگردان آشنا شدم که از طریق او به نمایشگاه توانبخشی سازمان بهزیستی معرفی شدم و از آن موقع تا به حال ۶۰ نمایشگاه گروهی را برپا کرده ایم».
جزو ۲۰ کارآفرین نمونه بهزیستی سال ۸۶ است و در اردیبهشت سال ۸۷ از سوی ستاد کارآفرینی شهر تهران به عنوان کارآفرین نمونه توانیاب انتخاب شده است.
میگوید: «از پدر و مادرم متشکرم. آنها همه جوره از زندگیشان به خاطر من گذشتند و هرچه داشتند برای بهبودی من خرج کردند. از خدا میخواهم نیرویی به من بدهد تا بتوانم از خجالت خانوادهام در بیایم».
بعد از معرق کار خود را با پیکرتراشی ادامه داده است: «آموزش پیکرتراشی را از سال ۸۶ شروع کردم و با توانیابان رعدالغدیر آشنا شدم. از ۱۷ فروردین ۸۷ شروع به کار پیکرتراشی کردم و ایمان دارم در این راه موفق میشوم».
جای ثابتی برای فروش ندارد. گاهی شهرداری، گاهی سازمان بهزیستی و گاهی هم در بازارچه های مختلف کارهای خود را به معرض نمایش میگذارد.
به آینده خیلی خوشبین است. همه چیز را قابل دسترسی میداند و میگوید: «در خانواده من هنر همیشه جایگاه خاصی داشته. برادرم در کار نقره است، مادرم خیاط است و خواهرم گردنبند درست میکند».
میخواهد در آیندهای نزدیک با برادرش یک مغازه اجاره کند و کارهایش را بفروشد. آنچه بیشتر در کارهایش مخاطبان را جلب میکند رنگ و بوی طبیعتی است که پیکرتراشی های او را بسیار متفاوتتر از بقیه کرده است.
پایه بیشتر کارهایش روی تنه های درخت است و میگوید: «عاشق طبیعتم و از تنههای درخت برای جلوه کارهایم استفاده میکنم.» او از همه چیز راضی است، از خدا، پدر و مادرش و فامیل و دوستانش. همگی را جزو سرمایههای خود میداند و میگوید: «مطمئنا اگر خدا از من پا و چشمم را نمیگرفت، من هیچوقت به اینجا نمیرسیدم و هرگز نمیتوانستم خودم را بشناسم. یادم می آید که روزی پدرم به من گفت تو هیچ وقت به جایی نمیرسی و این حرف پدرم خیلی روی من تاثیر گذاشت و باعث شد تمام برنامه ریزیهای من جلوتر بیفتد.همه این کمکها باعث شد تا من بتوانم به اهدافم در عرض یک سال و نیم برسم. کارهایی که فکر میکردم حداقل باید ۵ سال روی آن تمرکز کنم».
امیدوارانه زندگی میکند، هدفمندی از ویژگیهای اخلاقی اوست. میگوید: «فردا طلوع خواهد کرد حتی اگر نباشیم. این جمله زندگی مرا متحول کرده و قوت قلبی برای من شده است».
از هیچ ارگان خصوصی و دولتی گله ندارد. گویا راه همیشه برای او باز بوده است، یا شاید هم راه را با تلاشهای بسیار باز کرده است.
از او میپرسم ازدواج کرده است؟ با خنده میگوید: «نه. هنوز زود است. فکر میکنم باید بتوانم خرج یک زندگی مشترک را بدهم اما حالا این توانایی را ندارم و باید کمی بگذرد».
در پایان دوست دارد جمله ای را به تمام توانیابها بگوید. به همه انسانهای سالمی که گوشهای نشسته اند و به دنبال یک فرج میگردند و دوست دارند کار به سمت آنها بیاید: «سنگی که طاقت ضربههای تیشه را ندارد تندیس زیبا نخواهد شد. از ضرب تیشه خسته مشو که وجودت شایسته تندیس است
[/vc_column_text][/vc_column][/vc_row]